Apr 8, 2007

حالمان بد نیست


حالمان بد نیست


حالمان بد نیست غم کم می خوریم

کم که نه هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم سرابم می دهند

عشق می خواهم عذابم می دهند


خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست


عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
در میان خلق سردرگم شدم

عاقبت آلوده مردم شدم


درد می بارد چو لب تر می کنم

طالعم شوم است باور می کنم
آه در شهر شما یاری نیود

قصه هایم را خریداری نبود


خسته ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان
هیچ کس از حال من پرسید؟ نه

هیچ کس اندوه مرا دید ؟ نه


هیچ کس چشمی برایم تر نکرد

هیچ کس یک روز را با من سر نکرد
چند روز هست که حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است


گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت


ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

No comments: